Friday 3 August 2012

دیوارهای اتاق شروع می کنند به ترک برداشتن- رگه های ترک به آرامی خط ویرانی شان را امتداد می دهند روی سطح دیوارها- دیوار ها ساکن و ثابت بی که بلرزند از پیشروی آهسته ی رود چند شاخه یی  که در بستر سیمانی شان روان است- روان شده است- رود عمیق نیست و عمق اش از رنگ پلاستیک و لایه گچ زیرینش فروتر نمی رود.

بعد کاش بودی- صدای اکوی پینک ها را زیاد می کردی- یک لیوان چای غلیظ و سیاه می ریختی- و برایم دیروزش از قنادی هانس پوست پرتقال شکرزده خریده بودی- و شکرها که حل  می شدند در حرارت چای و عطر تلخ پوست پرتقال که می پیچید در ته گلویم و نفس ام تلخ- که  دهانم دود سیگار را سر دهد در دهان تو که کنار میز آشپزخانه ایستاده ای و سیگار من بهمن است و سیگار تو لب های من-
پک های عمیق ات  می خواهد واقعیت کثافت و  بدیهی  دخانیات برای سلامتی زیان آور و باعث سرطان است فراموشت شود-  که سرطان عشق بگیری- و من با آنکه سرطان ویروس نیست و  واگیردار ندارد- از تو سرطان  عشق بگیرم و و آنقدر متاستاز بدهیم در تن هم- تا بمیریم-
کاش بودی- و چشم هایت می خندید و کام آخر را که می گرفتم- می گرفتی- دست هایت میان معلق دود زیر نور آباژور کاغذی بنفش- تن من را پیدا می کرد- و پینک ها روی خرابه های پمپی اکو را هزار بار برای ما تکرار می شدند- سید بارت هم آن وقت ها هنوز بود-   و صدا هم بلند تر که جای ملافه ها بپوشاند برهنگی ما را- و تو خدای مردی که پاشنه ی آشیل اش چشم هایش و تن من کورت می کند- انگار که تو اصلا کور مادرزاد- و هیچ از جهان پیش از تن من در خاطرت تصویر نشده است- خدای مردی که شکوه نامیرایی اش را آلوده ی زوال می کند که منم و فریاد می زنی آه ه ه- زیبایی- و زیبایی میل است – تا نفس نفس میراتر شوی-
آه- آهی چرخان تر از دود سیگاری که روشن می کنم در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی- که کاش می شد فردا برویم ظهیرالدوله برای فروغ زنبق بنفش ببریم که از آخرهای اردیبهشت پیدا می شود در گلفروشی ها –  نوک انگشت هایت که به پوست سرم می خورد- خنکی -مورچه های لذت را راه بیندازد که وول بخورند زیر پوستم و بگویم: زنانگی من را یاد فروغ  می اندازد- بگویم که زنانگی من عاشق تو بودن را زیست می کند-  و بعد انگشت هایت از کف سرم سر بخورند روی مهره های نازک پشتم که با تو از حس مرگ تیر نمی کشند-   
ترک ها خودشان را تا سقف بالا کشیده اند- و سلول های شبکه مویرگی خشکیده شان تقسیم می شود در پوست و استخوان پوک فضا- شب پره ها خودشان را پشت توری پنجره می کوبند و صدای تصادف بدن ها ی کوچک و ظریفشان  با پنجره- صدای نابودی هر روح زنده ای است که خودش را به دیوار شیشه ای واقغیت می کوبد - حتی اگر بداند از این مرز شیشه ای که بگذرد از گه گیجه ی سرگشتگی اش بر شعاع دایره ی نور لامپ خواهد مرد-  مگر نه آنکه هر روح زنده ای به غریزه ای برای فتح نیاز دارد؟ تا زنده بماند که بمیرد- مگر نه آنکه تنها زنده ها هستند که می میرند؟-
با همه ی این ها ساعت یازده و نیم شب است و این اتاق بدون تو آوار نمی شود روی سرم- تنها به آهستگی فرسوده می شود- که کی باشد که فرو بریزد ؟ را نه من می دانم- نه این در و دیوارها-  چشم هایم را که نمی بینی- قرمز است و سکوت تو آن طرف خط تلفن دست ندارد که پلک های داغ مرا با نوک انگشت های خنک اش از هم باز کند  و نفازولین را فرو بچکاند  بر زل چشم های ملتهب من به خالی نبودن تو- که از این اتاق و از این شهر و از شبه قاره هم بزرگ تر است- مرزهایی هوایی- کوتاه ترین مرز کنار تو بودن است- یا کنار من بودن- که صدای تجزیه ی آهسته ی سلول های زنانگی ام در صدای تجزیه ی بال های شب پره در تاریکی آن سوی پنجره گم می شود در صدای باد که می پیچاند خودش را دور تن برگ های بزرگ درخت نارگیل ماده-  
کاش آنقدر قطع و وصل نمی شد- می گفتم: دیشب سین کوداک نیویورک رو دیدم-  کاش می گفتم: تنها روبرو شدن با مرگ سخت ترین تجربه ی انسانی است-  یا کدام شیادی است که بتواند در چشم های من نگاه کند و بگوید که از تنها مردن نمی هراسد؟-  
سید باررت جوانی اش را در ویرانه های پمپی جا گذاشت- من که خدای زن نیستم اینجا- حالا- قربانی ایمان توام- که در ویرانه ای  شبیه پمپی- به زمین ام می کوبی- باشد که رستگار شوی با آن بزرگ خدایت- ابر نرینه ی زمخت چه بکن چه نکن که دخانیات را برای سلامتی زیان آور و عامل سرطان می داند- و لب های مرا ترک می کنی –  زنی که قربانی ایمان تو به واقعیت است . پاهای لرزانم از مرز بودن و نبودن هم فرو نلغزد به نابودی- خون ام هم ریخته نشود به ندای غیب – دیگر مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر خواهند کشید- دیگر دردم گرفته است- دیگر روان زنانه ام درد می کند-  دیگرتنم درد می کند- درد تن مرا پوک می کند- کی فرو بریزد را می خواهم یادم برود- یادم برود  در امید که آغشته است به بوی شیمی درمانی...

Sunday 22 April 2012

نامه ای برای کیانا- علی- مهراوه- نیما و......


من دوست ندارم ترانه ی مرا ببوس را با دیگری بشنوم – دوست ندارم وقتی مست با رفقایم نشسته ایم و زده ایم زیر آواز مرا ببوس را بخوانیم- دوست ندارم وقتی در جاده ی هراز- در ماشین کنار دوست پسرم نشسته ام -  دکمه ی پخش روی ترک شماره ی یک- فولدر شماره ی چهار- سی دی پنجاه سال موسیقی ایران متوقف شود و مرا ببوس بپیچد با ما در پیچ در پیچ راه - دوست ندارم  وقتی صدایش را تا ته بلند کرده ام هیچ کس حتی در اتاق دیگری از خانه باشد- اما باشد-
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم- دوست دارم بنشینم کف اتاق – دستهایم رو دور خودم حلقه کنم- و همان جور که خودم را بغل کرده ام های های گریه کنم-  دوست ندارم هیچ دیگری باشد تا جای او مرا بغل کند- دوست دارم خودم- خودم را به جای او بغل کنم-  او پدرم است- من پنج  ساله ام – تمام طول راهروی سالن ملاقات -راهی که تمامی ندارد  را با شور می دوم-  حتی اگر جیب های مخفی لباسم یا حتی شورتم پر باشد از بسته های قرص های مولتی ویتامین- شکلات- بسته ای کوچک مغز پسته یا گردو- و...با نامه ای کوتاه در چند خط که- او که مادرم است- نوشته- و بعد از اتاقی کوچک که اتاق بازرسی بدنی است بگذرم- تا دقیقه ای بعد با باز شدن در آخر- دختر بچه ای که منم با تمام توانش می دود تا خود را به خط پایان برساند-و تو- پدرم در آن سوی خط زانو زده ای روی زمین تا هم قد من باشی و دستهایت را از دوطرف باز کرده ای- و دقیقه ای بعد برنده ای هستم که پرتاب می شود در آغوش تو- محکم بغلش می کنی – محکم بغلت می کنم- روی دست هایت بلندم می کنی- می خندم- در هوا می چرخانی ام- دوگیس بافته شده ام و دامن پیراهن قرمزم هم تاب می خورد در هوا-  مرا می بوسی- سفت- مرا هزار بار می بوسی- موهایم را می بوسی-پیشانی ام را- چشم هایم را- گونه هایم را- چانه ام را- دست هایم- را- من چشم هایم را می بندم و دستها یم را روی زبری ته ریش صورتت می کشم- روی جودانه های پولیور طوسی یقه اسکی که ریز لباس آبی فرم زندان پوشیده ای- و بعد دستهایم را قلاب می کنم دور گردنت- چشم هایم را باز می کنم تا نگاهت کنم – و بینایی به کمک لامسه بیاید تا تو بهتر و بیشتر ذخیره شوی- در من- که پنج ساله ام و نمی دانم ملاقات که تمام شود چند تای دیگر باید بخوابم و بیدار شوم تا تو از زندان برگردی- یا حتی اگر بر نمی گردی چند تای دیگر باید بخوابم و بیدار شوم تا بتوانم در همین سالن به جای همه ی روزهایی که نیستی به تو بچسبم و از بغل ات پایین نیایم- و حریصانه تو را برای روزهای دلتنگی برای تو ذخیره می کنم- تو- پدرم- که صدایت را دوست دارم وقتی آرام آرام مرا ببوس را در گوشم زمزمه می کنی- من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم- دوست دارم یادم بیاید که وقت ملاقات داشت تمام می شد و صور ت ام را که گم شده بود در شانه های تو و گرمی جودانه های پولیورت- میان دو دست ات می گیری و به چشم هایم مستقیم نگاه می کنی و با صدای بلند تر می خوانی:
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
در پیش تو می مانم- تا لب بگذاری بر لب من-
دختر زیبا از برق نگاه تو- اشک بی گناه تو روشن گردد یک امشب من

دوست دارم هر بار به اینجای آواز که می رسد خودم- خودم را محکم فشار دهد و با تمام توانم رو به سقف داد بزنم- دوست ندارم دیگری بشنود ناله ام را در وقت همخوانی- برای آخرین بار تو را خدا نگهدار که می روم به سوی سرنوشت
پاسدارها می کوبیدند روی در که ملاقات تمومه- و بعد نزدیک می شدند و من را از بغل تو بیرون می کشیدند- تو برای بار آخر صورتم را بین دست هایت می گرفتی و به چشم هایم نگاه می کردی- من آن صدا را دوست دارم: بابا همیشه تو رو دوست داره- هیچ وقت یادت نره که بابا همیشه تو رو دوست دارد- هر اتفاقی هم که بیفتد- حتی اگه از تو دور باشه- همیشه- دختر خوب بابا باش- مواظب خودت و مامانی و سحر هم باش- آدم ها رو دوست داشته باش- با همه مهربون باش- به دوست هات کمک کن- مامان نرگس بهترین آدمی که میشناسم- به همه ی چیزهایی که می گه گوش کن- قوی باش و امیدوار- سپیده من هرگز ناامید نمی شه- بابا یه روزی برمی گرده و اون وقت چهار تایی همیشه با هم خواهیم بود- بابا همیشه عاشق توست
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم و به این فکر کنم که هربار ملاقات و دیدن دخترهایت -چند شب تو را- در زندان روشن می کرد؟ تا چند روز دلت گرم می ماند؟ من آنقدر از تو پر بودم که راهروی طولانی بازگشت از ملاقات زیر کرت کرت دمپایی های حاج آقا لاجوردی و نور سفید و زننده ی مهتابی ها هم نمی توانست حواسم را پرت کند- حواسی که جمع تو بود که در من ذخیره شده بودی- من دوست ندارم وقتی مرا ببوس را می شنوم کسی آن دور و بر باشد تا بتوانم دستهایم را دور گردن تو حلقه کنم- تو- پدرم- از زمین بلند شوم- و آرام آرام در بغل تو چرخ بخورم و با تو برقصم-  دوست دارم حتی وقتی عروس هم شدم- شب که از مهمان ها خداحافظی کردم تنها برگردم خانه- و با لباس سپید و تور سپید  سرم را روی جودانه های پلیور طوسی ات بگذارم و با مرا ببوس  با تو برقصم- و تو مرا روی دستهایت بلند کنی و دامن پیراهن سپیدم  تاب بخورد روی هوا- و من صورتت را در دستهایم نگه دارم و به چشم هایت نگاه کنم و بگویم: سپیده همیشه تو رو دوست داره- یادت نره- هر اتفاقی که بیافتد- حتی اگر تو امشب هم غایب باشی- همیشه عاشق توست-
 من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم تا هیچ کلمه ای راجع به قهرمان بودن او- پدرم- نشنوم- یا هیچ جمله ای که با آزادگی- انسانیت- مبارزه- ایستادن تا پای جان در راه آزادی و... شروع می شود نشنوم- هیچ تفسیری- هیچ توضیحی- هیچ توجیهی-  تا بتوانم من قهرمان او باشم- قهرمان دونده ی او حتی بی حضور واقعی اش آن سوی خط پایان-  من دوست ندارم وقتی مرا ببوس را می شنوم به جای خالی او در همه ی روزهایی که آمده اند- و گذشته اند نگاه نکنم-– و چشمهایم را از زل به  دردناک ترین زخم زندگی ام بردارم- و از درد به خود نپیچم-  دوست دارم گریه و خنده قاطی شود و به آخرهای آهنگ که می رسد دختر خوب و امیدوار او باشم- او که پدر است- و من جدا از قهرمان بودن اش یا مبارز بودن اش یا اصلا  نبودن اش- دوستش دارم

کیانا و علی- مهراوه و نیما و....
این یکی از هزاران من است-   منی که کودکی ام در ترس – و اظطراب و دلتنگی و فقدان و فاصله گذشته- و همه ی این ها در طی سال ها من های متفاوتی از من ساخته که احساسات متفاوتی به فجایع پشت سرم را زیسته اند-  که هر کدام از آن من ها گره کور خورده در غیاب او- با زندگی کلنجار رفته اند-
همیشه او مرد محبوب خط های بالا نبوده- یکی از من ها گاهی  تنفر از او را زندگی کرده- در همان لحظه ای که عاشق او بوده- و به نظرم هیچ چیزی در دنیا وحشتناک تر از کنار آمدن با آدمی که عشق و نفرت تو به او روی یک نقطه ی یکسان ایستاده باشند نیست- من همپای عاشق او بودن- از او متنفر هم بوده ام-  همین حالا که اینها را می نویسم امیدوارم که همین فردا روزهای دوری و کلافگی و دلتنگی شماها تمام شود و بتوانید با دل درست و خیال راحت با مامان و بابا زندگی کنین-
این ها را می نویسم تنها برای فردایی که شرایط پیچیده ی زندگی شما در کودکی- می تواند من های متفاوتی در طی سالیان از شما بسازد-
می خواهم بدانید وقتی آدم بزرگ تر شدم- از دست او- پدرم خیلی عصبانی بودم- که خشم که درونم موج می زد مرا سر دنده ی لج می انداخت با همه ی دنیا- آنقدر که دندان هایم را روی هم فشار می دادم و مشت می کوبیدم روی در دیوار زندگی- وقت هایی بود که سر جای خالی او داد می زدم- فریاد می زدم: که تو کوفت هم نیستی- چه برسه به قهرمان- که تو فقط یه خودخواه عوضی بودی که  فکر نکردی با به دنیا اومدن-چه زندگی سخت و داغونی را به من تحمیل می کنی- که خودخواهی ات اجازه نداد یه لحظه فکر کنی به بچه ای که پدر و مادرش مبارزانی هستند که دیکتاتوری وقت حتما بهای سنگینی بابت اون مبارزه از اون ها و از اون مبارز بالقوه ی کوچولو خواهد گرفت. وقتی هیچ چیزی با اهمیت تر از راهت و آرمانت وجود نداشت- اصلا برای چی بچه دار شدی؟ تا هزینه های ایستادگی و مقاومتت زندگی اون بچه را برای همیشه از روند طبیعی خارج کنه-  که تو اصلا برات مهم بود که سر من چی می آید؟ که آن ناآرامی ها- آن ترس ها و همه ی آن چه هایی که غیاب تو در زندگی من می سازد با من چه خواهد کرد؟
و بعد از کلی مشت کوبیدن روی در و دیوار دنیا- در تلاش برای دختر بد او بودن- و انتقام گرفتن از او می گذشت- حسابی که هرگز تصفیه نمی شد مگر با ویرانی من- مگر با زندگی نکردن
وقتی احساس می کنی که زندگی تو از تو دزدیده شده است- وقتی احساس می کنی مبارزه ی یکی دیگر که تو به او وصل بوده ای تو را درگیر تبعات انتخابی کرده که انتخاب تو نبوده- که تو مجبور به زیستنی متاثر از فقدان اوی پشت میله ها هستی-  نا امن- ترس خورده- دلتنگ- رنجور- و همه ی این ها کیفیت روایت خط داستان زندگی ات را برای ابد تغییر دهند.
امروز که این نامه را می نویسم- یک سال تا سی سالگی فاصله دارم- بیست و سه سال است که او نیست- همه ی من هایی که در سال های بی او- پدرم زیسته ام در من امروزم آرام گرفته- منی که غیاب او- و حجم همه ی روزهای زندگی پس از آن سال ها بخشی از هویت ام است که شاید عادات انسانی متفاوتی برایم ساخته باشد- یا کمی خسته ام کرده باشد- اما آرام زیر پوست من به حیاتش ادامه می دهد- و دیگر زندگی من نه تنها در جنگ که در صلح کامل با آن به سر می برد-  که می دانم آن گره کور نه باز خواهد شد- نه سلول های خاکستری حافظه ام به یاد نخواهند آورد- نه هیچ گاه صراحت واقعیت فقدان او را خواهم فهمید- اما خوب می دانم
که او قهرمان نیست- تنها انسانی است که حق داشته آن جور که باور داشته زندگی کند- حق داشته انتخاب کند که تا کجای راه مبارزه برای ساختن جهانی که در آن آدم ها برابرند- و آزاداند-  پیش رود-  او پدر من است- قهرمان من نیست- اما دیگر محکوم ذهن من هم نیست- من هم او را قضاوت نمی کنم- تنها به همه ی آنچه گذشته نگاه می کنم و دستهایش را در دستهایم می گیرم و او را می فهمم- دلتنگی هایش را برای ما- عذابی که از دوری ما می کشیده و نگرانی از زندگی تک تک مان بیرون دیوارهای آن زندان- امروز می دانم که چه قدر به او سخت گذشته- و موهای فرفری اش را که امروز حتما دیگر سیاه نیست و خاکستری است نوازش می کنم و با صدایی آرام و مطمئن به او می گویم: تو حق داشته ای که کوتاه نیایی- شاید من هم کوتاه نمی آمدم-
امروز می دانم که مقصر نه او- که سیستمی است که مستبدانه فرصت زیستن را از مخالفانش می گیرد- که فرصت آزادانه زیستن را از همه می گیرد- و کارش سالیان سال تقاص کشیدن و زورگیری از زندگی مایی است متولد جغرافیای له شده زیر پوتین ها و چماق ها و حکم ها و گلوله های آن ها –  و آن لحظه هایی تاریخ که هیچ چیزش بشری نمی نماید.

 کیانا- علی- مهراوه- نیما و.....- امیدوارم روزی که شما این نامه را می خوانید مختصات زیستن در آن جغرافیا تغییر کرده باشد و هر کدام از شما تا همیشه- در کنار حضور واقعی مامان و بابا  امیدوار – آزاد – شاد  و امن زندگی کنید.
و مطئنم  با عشق- و آگاهی دست های آن ها را در دست می گیرید و موهای خاکستری شان را نوازش می کنید.

Saturday 14 May 2011


امشب تو درحال بیرون آمدن از ایستگاه قطار میلان- یا تو در حال بیرون آمدن ازباری در آمستردام
یا تو و او ...و تو و او در بارسلون...امشب رئال و بارسا بازی دارند..در استادیوم
یا تو و او کنار رودخانه ای که حتما از وسط یکی از آن همه شهر نزدیک می گذرد قدم می زنید و دست هایش دور دست راست تو حلقه شده و دستت در جیب شعر می خوانی و او سیگار نمی کشد
یا تو و او در دورهمی دوست مشترکی در برلین راجر واترز گوش می دهید و  تخته نرد و هی می بازید و هی می برید
یا تو و تو ...نه...او در اتاق تو- که دیگر قد چمدان من جا ندارد
تا بیایم و شیشه آبی رنگ میدنایت پویزن را روبروی آینه بگذارم...لباس خواب های ساتن را  با چوب لباسی روی در کمد آویزان کنم...گوشواره هایم را از بندی کنفی پونز شده بر دیوار
کفش ها جفت و جوراب شلواری ها  در رفته و نرفته در کشوی اول..کنار زیرپوش ها و بقیه لباسهای زیر
پاستیل سیب سبز هریبو در کاسه ای روی میز کوچک کنار تخت...و آدام خرسی ها روی میز تحریر شلوغ تو
اتاق در مه سیگار فرو رود و تو از پشت همان میز غر بزنی و من جوراب شلواری بنفش در رفته به پا با مانو چائو برقصم و بعد زیر پنجره بنشینم و و پرده های تور آبی با باد تاب بخورند و نگاهت کنم  که استرس پایان نامه ی به تعویق افتاده تکه های ریز ناخن های جویده شده ایست که آرام آرام از کنار لبت توف می کنی و هی سر بر می گردانی نگاهم می کنی و بعد...
نقشه نیمه کاره ی ساختمانی در پس زمینه نور سفید مانیتور و لب های تو-و مزه ی سیب سبز و بعد...
من که در در ملافه های آلبالویی..آلبالو..آلو..هلو...خرمالو...نه
–خرمالو مزه ی امشب است
که اینجا نشسته ام- در خیلی فاصله از تو
سکوت گوش می دهم ....سنگین...سخت...
.
.

و هم خانه ام گاهی از اثرات ناشی از سقط جنین بر بدن می گوید   

Wednesday 11 May 2011

امروز گرم تر از دیروز-فردا هم گرم تر
چه فرق می کند که اینجا خورشید به زمین نزدیک تر است؟ و همه چیز زیر آفتاب تخت و لخت –انگار دوبعدی-انگار ساکن و درحال تجزیه شدن-و انگار زنده ی مرده ای که دچار تناسخ است
برف نمی بارد و باران های موسمی زمین را می شویند
یا چه فرقی میکند که پنکه های سقفی این همه  دور سر خود می چرخند   
یا بازارها بوی عود چوب صندل می دهند و یکی در میان معبد و شیوا و گانش
یا صدای عجیب و نازک و تکراری یک زن آواز می خواند و بچه ها کریکت بازی می کنند
چه فرق می کند که اینجا شبه قاره است و بیشتر از یک میلیارد آدم تو شهرهاش و خونه هاش و زاغه هاش و ...زندگی می کنن؟
و پر است از ریکشا و صدای بوق و صدای زنگ و صدای حرف و صدای دعا و- و سکوتی که جایی بالاتر از این صداها-روی همه ی این صداها ایستاده
چه فرقی می کند که ادویه و چای نفس می کشی و هوا سنگین است و باد نیست
و پر است از انبه و نارگیل های سبز ماده و گل های نارنجی داوودی
که اقیانوس هند و دریای عرب و  خلیج بنگال در یک نقطه به هم می رسند جایی در آب های جنوب غرب
که مستعمره بوده و کراوسان فرانسوی و صبحانه انگلیسی جاهایی سرو می شود
که نزدیک خط استوا شب هایی هست که- ماه-هلالی افقی است و اینجا اسمش شیوا مون است
چه فرقی می کند که چشم در رنگ ساری زن ها میدود و در نقش های حنا و در النگو و گوشواره و خلخال
 وسلمان خان هی از دوست دخترهایش جدا می شود و امیر خان و شاهرخ خان سالهاست با زنهاشون موندند
و فقر لبخند را از روی صورت های آفتاب سوخته محو نکرده و نمی کند
که گاندی جی زینده باد-زینده باد گاندی جی
یا رود گنگ پر است از خاکستر مرده و دینگو و مالاریا آدم ها رو نیش می زنن
که برای رفتن از یه سر به یه سر دیگه روزها در قطار می گذرد
چه فرق میکند این همه درخت انجیر معابد  و این همه ریشه که شاخه شده – درهم و آویزان
که این جا- این همه خدا دارد
همه ی اینها...چه فرقی می کند؟
...
جهان من در تو گمشده است